مسلم و ابن زیاد


حضرت مسلم را نزد ابن زیاد بردند، جلو در قصر دار الاماره یک کوزه بزرگى از آب سرد دید، به صاحبان آن گفت: (اسقونى من هذا الماء) مقدارى از این آب به من بدهید.

مسلم بن عمرو باهلى جواب داد: یک قطره از این آب نخواهى چشید مگر اینکه در دوزخ از آن بخورى!!

مسلم (علیه السلام) فرمود: (من أنت)؟ تو کى هستى؟

گفت: من کسى هستم که حق را شناختم ولى تو منکر بودى، من امام‏(142) را اطاعت کردم و تو به او، خیانت کردى! من مسلم بن عمرو باهلى هستم.

حضرت مسلم در جوابش فرمود: مادرت به عزایت بنشیند تو چقدر قساوت و شقاوت دارى!! اى پسر باهله! تو از من سزاوارترى به دوزخ! سپس نشست و به دیوار قصر تکیه داد.(143)

عماره بن عقبه بن ابى معیط جوانى را که به او قیس‏(144) مى‏گفتند فرستاد و مقدارى آب براى مسلم برد، هر چه خواست از آب بیاشامد قدح پر از خون مى‏شد، دفعه سوم خواست بیاشامد، باز قدح پر از خون شد و دندانهایش در آن افتاد، از آشامیدن آن صرف نظر کرد و گفت: اگر مقدر بود آب بیاشامم اینطور نمى‏شد.

یکى از نوکران ابن زیاد آمد، مسلم را نزد او برد، حضرت مسلم بر ابن زیاد سلام نکرد، نگهبانان به او گفتند: چرا بر امیر سلام نکردى؟

مسلم فرمود: ساکت باش او بر من امیر نیست (اسکت انه لیس لى بامیر)(145)برخى گفته‏اند حضرت مسلم به جاى سلام بر او گفت: (السلام على من اتبع الهدى و خشى عواقب الردى و اطاع الملک الأعلى) سلام بر کسى که راه حق و هدایت را پیش گیرد و از عواقب و خیم خود بترسد و از خداى اطاعت نماید.

ابن زیاد از شنیدن اینگونه سلام و برخورد، خندید و گفت: سلام بکنى یا نکنى کشته خواهى شد.(146)

مسلم فرمود: اگر تو مرا بکشى، بدتر از تو هم بهتر از من را کشته است. و تو کسى هستى که نمى‏توانى قتل به ناروا، و قبح مثله، و خبث سریره را کنار بگذارى. به نظر تو ننگ غلبه بر هر کس، از همه اینها براى تو بهتر است.

ابن زیاد گفت: تو بر ضد امام خود قیام کردى و شق عصاى مسلمین نمودى و تخم فتنه را افکندى و آن را باور ساختى.

حضرت مسلم فرمود: دروغ مى‏گوئى، او معاویه و پسرش بود که شق عصاى مسلمین کرد، و پدر تو بود که تخم فتنه را کاشت، من منتهاى آرزویم این است که خداوند بوسیله بدترین مخلوقاتش، شهادت را نصیبم فرماید.(147)

بعد از آن حضرت مسلم در خواست کرد که یکى از اقوامش وصیت او را بپذیرد. ابن زیاد موافقت کرد، وى نگاهى به حاضرین در جلسه نمود، عمر بن سعد را دید، به او گفت: بین من و تو یک مقدار خویشاوندى وجود دارد و هم اکنون من به تو نیاز دارم، لازم است حاجت مرا که سرى است برآورده کنى. عمر بن سعد امتناع ورزید و حاضر نشد نیاز مسلم را بشنود.

ابن زیاد گفت: مانعى ندارد، ببین حاجت پسر عمویت چیست؟ آنگاه عمر سعد با حضرت مسلم به گوشه‏اى رفتند که ابن زیاد آنها را ببیند!

حضرت مسلم به او وصیت کرد:

1 - از روزى که به کوفه آمده است ششصد درهم مقروض است، شمشیر و زره او را بفروشد و دینش را أداء کند.(148)

2 - جنازه‏اش را پس از کشتن، از ابن زیاد تحویل بگیرد و دفن کند.

3 - نامه‏اى به حسین (علیه السلام) بنویسد و خبر کشته شدنش را به او بدهد تا به کوفه نیاید.

عمر بن سعد پس از شنیدن وصیت حضرت مسلم، بلند شد و نزد ابن زیاد آمد و آنچه را که به صورت راز به او گفته بود فاش ساخت.

ابن زیاد گفت: امین هرگز خیانت نمى‏کند، ولى خیانتکار گاهى امین شمرده مى‏شود!(149) سپس روکرد به حضرت مسلم و گفت: هان اى پسر عقیل! تو آمدى اجتماع و وحدت مردم را بهم بزنى؟ و آنها را رودروى هم قرار دهى؟

مسلم فرمود: نه، من براى این کار نیامده‏ام، مردم این شهر چنین پنداشتند که: پدر تو نیکان آنها را کشت و خون آنها را بر زمین ریخت، و در میان آنها همچون کسرى و قیصر پادشاهى مى‏کرد، ما آمدیم عدالت را بگسترانیم و همه را دعوت به پیروى از احکام قرآن دعوت کنیم.

ابن زیاد گفت: بتو چه؟ مگر ما به عدالت عمل نمى‏کنیم که تو مى‏خواهى امر به عدالت کنى؟ (و ما انت و ذاک اولم نکن نعمل فیهم بالعدل). تو تا دیروز در مدینه شراب مى‏خوردى، امروز آمده‏اى امر به عدالت مى‏کنى؟

حضرت مسلم فرمود: خدا میداند که تو دروغ مى‏گوئى و ندانسته لب به سخن باز مى‏کنى و از روى خشم و عداوت و سوء ظن دستور قتل مى‏دهى.

ابن زیاد که جوابگوئى مسلم را شنید بدزبانى کرد و به او على و عقیل و حسین (علیه السلام) فحش و ناسزا گفت.(150)

مسلم گفت: تو و پدرت به فحش و ناسزا سزاوارترید. پس هر چه دوست دارى انجام بده ما از شهادت باکى نداریم.(151)به دنبال این گفتگو، ابن زیاد به مردى که اهل شام بود(152)دستور داد وى را بالاى بام قصر دارالاماره ببرند و گردن بزنند و از همان بالا سر و گردن را به زمین بیافکنند.

در حالى که مسلم ذکر و تکبیر مى‏گفت و کلمه (لا اله الا الله و سبحان الله) ورد زبانش بود او را به بالاى بام بردند. و همچنین بر ملائکه الله و پیامبران خدا درود مى‏فرستاد و مى‏گفت: (اللهم احکم بیننا و بین قوم غرونا و کذبونا و اذلونا). خدایا! بین ما و مردمى که ما را فریب دادند و ما را تکذیب نمودند و به این روز افکندند، قضاوت و داورى فرما. و از همان بالاى بام نگاهى به سوى مدینه افکند و گفت: (السلام علیک یا ابا عبدالله).(153)

آن مأمور شامى مسلم را بالاى قصر قسمت مشرف بر محله قصابها برد، گردنش را زد و سر و بدن را از بالاى قصر به زمین انداخت‏(154) و خود وحشت زده و گیج و مدهوش فرود آمد، ابن زیاد که وضع را مشاهده کرد پرسید: ترا چه شده است؟ جواب داد: آنگاه که مى‏خواستم او را گردن بزنم دیدم مردى بدقیافه و سیاه چهره‏اى در برابرم ایستاد و انگشت خود را به دندان میگیرد از دیدن او لزره بر اندامم افتاد!!

ابن زیاد گفت: شاید تو خیالباف شده‏اى؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد